مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

تن تن تون... عراب!

دلت میخواهد در همه ی کارهای خونه مشارکت داشته باشی... من هم استقبال میکنم... اینکه پا به پای من تمام کارها را انجام میدهی و خوب زیر نظرم داری و به درستی پیاده میکنی تحسین برانگیز است... برای گردگیری های روزمره...اسپری کوچکِ تمام شده را شستم و آب کردم...تا برای تو باشد...با همان دستمال سبزِ مخصوص خودت... من هرجا را که تمیز کنم...تو هم پشت سرم همان جا را .... و امان از لحظه ای غفلت....و سر رسیدن و اب پاشیدنت با اسپری به صفحه ی ال ای دی...!!! خشکش کردم...و خاموش!روشن که کردیم..رنگها بهم ریخت..به قول تو تمامش شد آبی!دوباره خاموش!و بار بعد که روشن کردیم...ال ای دی تبدیل به رادیو شد! تصویر نداشتیم و صدا واضح! در یک کلام وقتی...
3 بهمن 1391

آشپزخانه ی مشترک ما...

هوالمبین... من و تو ...یه لحظه هایی رو با هم تو آشپزخونه داریم...که برام خیلی ارزشمنده...لحظه هایی که برای من عشق و لذته و برای تو دست ورزی و تفکر و یادگرفتن و تجربه کردن و خوش بودن! باهم توی اشپزخونه ی کوچیکمون... دون دون دو آب پز میکنیم...و تو تمام مدت قل قل زدن آب رو میبینی و مدام یادآوری میکنی ماما آب داغه ...گاهی نیمرو میکنیم... دَره (کره) اش رو تو میریزی.. زیر چایی رو اُشن میکنیم....تو خم میشی و آتیش رو میبینی... آتیش آبی !درب آبمیوه رو باز میکنی و خودت میریزی توی نیوا و میخوری...عاشق آب دیب هستی! مبین میخوام پلو درست کنم..بدو بدو میری سمت سطل برنج...فشارش میدی و میریزی تو قابلمه...بعد چهار پایه رو هل میدی کنار ظرفشویی...
3 بهمن 1391

حسین کوچولو!

هوالمبین... چایی میخورید؟؟ مبین: آده! هوووورا ،دایی.. .و بدو بدو میایی تو آشپزخونه...مثل همیشه سه فنجان چایی می ریزم...دوتا داد (داغ) و یکی دَرم (گرم)! یدونه دَند (قند) برمیداری...میذاری روی لبات...چایی ات رو میاری تا نزدیک دهانت و قند رو یکمی میفرستی تو و یه قلپ چایی رو مینوشی...میخوای حرف بزنی وسطش...قند رو میفرستی گوشه ی لپت و حرفت رو میزنی و دوباره یه هورت دیگه چایی میخوری.....دوباره قند نیمه آب شده میاد روی لبات و هورت بعدی و.... من گویی مهمترین فلسفه ی تکرار نشدنی تاریخِ قرن را میبینم...خوب نگاهت میکنم... این مردانه چای خوردنت را چه خوب از پدر آموختی...این به اندازه قند خوردنت....و گاه هوس چای شیرین و قندهای سف...
2 بهمن 1391

دوست ترت میداریم...

یا لاحول و لا قوه الا بالله ..... سه تایی داریم با هم بیتاب میخونیم...هدا و تو و حدین! کتابهای جدیدی که هدیه گرفتی و عاشقشونی...گاهی ما از تو میپرسیم و گاهی تو از ما... این جیه؟؟ اینقدر شیرین گفتی: اتوبو (اتوبوس) پَنداب (سنجاب) ایرس (خرس) موتو (موتور)... که بابایی طاقتش تموم شد و بوسه بارونت کرد! اینقدر بوسیدت....وبوسیدت....... که داد زدی : بــــــــابــــــــایی نَ تُن!!! هزار ماشاالله.....هنوز شیرینی اون کلمات جدید زیر دندونمون بود....این *بابایی نکن* رو آخه چجوری هضمش کنیم.... اخ که گفتم بابایی بازم ببوسش....به نَ تُن! می ارزه!!!! مبین ؛هر روز به یقین به اندازه ی مثقالی بیشتر دوست ترت میداریم.... ...
1 بهمن 1391